یک حکایت از نماز
یک حکایت از نماز

روزی شخصی در حال نماز خواندن بود ناگهان "مجنون" بدون این که متوجه شود از میان سجاده وی عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد (شکست) و  داد زد: "هی!!! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟" در این موقع "مجنون" به خودش آمد و گفت: من که عاشق "لیلی" هستم تو را ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه من را دیدی؟ 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 6 فروردين 1393برچسب:, | 14:54 | نویسنده : فرشته ابراهیمی |

.: Weblog Themes By BlackSkin :.